دیریست که در خلوت تو مهجورم اینست حیات، من به غم مجبورم در خلوت من میا که خواهی بشکست در چشم نشاط زندگی مقهورم من در نظر خسته دلان خاموشم از شادی این بی خبران من دورم بگذر ز من خسته دل دل خسته در شهر به این خسته دلی مشهورم...
دیریست که در خلوت تو مهجورم اینست حیات، من به غم مجبورم در خلوت من میا که خواهی بشکست در چشم نشاط زندگی مقهورم من در نظر خسته دلان خاموشم از شادی این بی خبران من دورم بگذر ز من خسته دل دل خسته در شهر به این خسته دلی مشهورم...
دست بر دل ميگذارم و بالا مى آورم تمام تعفن زندگى را،شيرينى لحظات بى تو،حالم را به هم ميزند،دلم شور ميزند براى تندى صدايت وقتى سگرمه در هم مى آورى و ترش روى مىگويي شما؟واى خاک عالم،به گمانم شناسه ها را بلد نيستى ياشايد... شايد چشمانت دو دو مىزند،آخر... آخر من هنوز يک نفرم که جنون گاوى گرفته ام و ميگويم ما...
تو به من مىگفتى که چه بی پروایی و نمی دانستی که پر پروایم چو پر پروانه ز بلند پروازی تو چه ظریف پر بست،سوخت و سپس خاکسترش بر باد دادی،او هم مرد و نمی دانستی که آوای حزینم گوش عالم را خواهد خورد و به خود خواهی محض روزگاری به خود خواهی گفت ای عجب او هم مرد
و من از تو چيزى مى خواهم که از وحشى ترين قبايل ساموا،تا ساكنين آسمانخراش هاي نيويورك به آن ميگويند...زندگي... پس بيا و باز با دست خود،عظمت خويش را به رخ عيسويان بكش تا بدانند مسيح يعني چه؟!
سايه در سايه ميپيچد،زندگى و جنون را در هم ميبينم،گاه بادى سايه ميرقصاند
گفتى فراموشم مکن، دلم تنگ است گفتم:فراموشى؟اين خصلت سنگ است گفتى خودت خواندى دلت را سنگ گفتم:دست بردار از اين دل تنگ گفتى نگاه کن هيچ نگفتم و شاکى... گفتم:هيس اگرت پايدارى به پاکى گفتى دست بردار از اين شعر منثور گفتم:براى دست برداشتن است اين شور گفتى بايد بروم خودت که ميدونى گفتم:ديگر مپرس چرا داغونى
و تو می دانستی که غم دوری تو عاقبت مرگم داد و ز هر بیگانه صد هزار زخمم داد وتو میدانستی که تماشا کردنت به بهای جان است و برای رخ تو جان چقد ارزان اس همه داغ دلم همه سوز تنم این است نازنین که... تو می دانستی
من و تو
مرا دیوانه می دیدی،ز خود بیگانه می دیدی
نمی دانم چرا اما مرا افسانه می دیدی
تورا فرزانه می دیدم،گهی دزدانه می دیدم
تورا با این همه محنت،همش دردانه می دیدم
مرا هرگز نمی خواهی،تو از رنجم نمی کاهی
درون ظلمت قلبم، هنوزم بهترین ماهی
من از یادت نمی کاهم،غمت را من نمی خواهم
درون تندباد تو،خودت گفتی که من کاهم
مرا تا کی دهی محنت، تورا تا کی دهم مهلت
مکن بر من ترحم تو،نمی خواهم دگر مهرت
مرا یادی اگر کردی،به اشکی،ناله سردی
سراغم را بگیر تنها،ز هر صاحب رخ زردی
مرا دیوانه می دیدی،خودت دیوانه ام کردی
اگر عاقل شوم روزی، نمی خواهم که برگردی
داغونم میفهمی؟ دارم اومانیسم میخونم که به رخ هایدگر بکشم منم آدمم نه کانگورو میخوام خونه بسازم تو فلورانس از جنس نی لبک دستامم بستم تا مسیح بهم حسادت کنه دو تا بودایی هم جا زدم تو درز دیوارای قایقم تا پاک غرق بشم اگه گاندی هم مشکلی نداشته باشه امشب کاسترو رو میبرم سر قبرش تازه شریعتی هم سر آشتی کنونش با هدایت به توافق رسیدم دو تا دست اضافه هم واسه شاملو خریدم تا جلدای بعدی شازده کوچولو رو خودش بنویسه از امروزم با لنین صحبت کردم که تبعه آمریکا بشه راستی یادم رفت بگم که امروز تنها خواهم خوابید با تمام پوشالهای اساطیری ام...
لاستیک پنچر کفش هایم،ستون شکسته پایم لرزش صدای قدم هایم،در این سکوت ممتد کویر،کر میکند گوش شن ها را،امشب کویر خندان است چون زیر سایه چشمانم و به لطف یاد تو، سیراب میشود،عجب باد معطری می وزد،به گمانم موهایت را شانه کرده ای باز،چون شب نیز طولانی است.